9 دروغ ظریف که همه ما به خودمان می گوییم
مقدمه
ما اغلب داوران ضعیفی برای قضاوت درباره احساسات و خواستههای خود هستیم و ما به یک دلیل واضح به خودمان دروغ میگوییم: داشتن احساس بهتر در زندگی.
زمانی که در دانشگاه بودم، متقاعد شدم که میخواهم یک بانک سرمایه گذاری تأسیس کرده و در والاستریت کار کنم. یک سال بعد، تقریباً سه ساعت هم طول نکشید تا آن رویا تبخیر شود. در گذشته هم در اصل نمیخواستم یک بانکدار باشم، فقط میخواستم که احساس کنم قدرتمند و مهم هستم. خوشبختانه راههای دیگری برای رفع این نیازها پیدا کردم.
همچنین در یک دوره زمانی متقاعد شدم که دوست دختر سابقم مرا ترک کرد، زیرا من بهاندازه کافی برای او خوب نبودم و بنابراین باید خودم را به هر زنی که میدیدم ثابت میکردم. اما پس از هزینههای زیادی که در ارتباط با زنان دیگر متقبل شدم، در نهایت متوجه شدم که بدون او حالم خوب است و خیلی بهتر نیز هستم.
سپس این ایده در ذهنم خطور کرد که هر احساس بدی که تابهحال تجربه کردهام، نتیجه آسیبهای اساسی بوده است که در گذشته به من وارد شده و با “کار کردن روی آنها”، میتوانم نوعی دگرگونی را در خودم ایجاد کنم. پسر، توهم بود (هشدار: گاهی اوقات فقط به این دلیل که احساس بدی دارید، احساس بدی دارید).
چیزی که من متوجه شدم این است که ما اغلب داوران ضعیفی برای قضاوت درباره احساسات و خواستههای خود هستیم. ما به خودمان دروغ میگوییم و ما این کار را به یک دلیل واضح انجام میدهیم: داشتن احساس بهتر.
ممکن است دقیقاً ندانیم که درباره چه چیزی به خود دروغ میگوییم، اما میتوان فرض کرد که بخشی از آنچه امروز بهعنوان “حقیقت” پذیرفتهایم، احتمالاً چیزی بیش از مقابله با معنای عمیقتری نیست که پذیرفتن آن دردناک است.
با دروغ گفتن به خود، نیازهای بلندمدت خود را به رهن میگذاریم تا به خواستههای کوتاه مدت خود برسیم؛ بنابراین، میتوان گفت رشد شخصی صرفاً فرایند یادگیری این است که کمتر به خود دروغ بگوییم.
وقتی نوبت به کشف گندکاریهای خودمان میرسد، بسیاری از ما برای محافظت از خود به الگوهای مشابهی متکی میشویم.
در اینجا چند الگوی متداول ذکر شده که در خودم و افرادی که با آنها کارکردهام یا با آنها مواجه شدهام، وجود داشت:
1 – “اگر من فقط X را داشتم، آنگاه زندگی من شگفتانگیز میشد.”
X را انتخاب کنید: ازدواج کنید، بچهدار شوید، حقوق بگیرید، یک ماشین جدید بخرید، یک خانه جدید و … بدیهی است که شما آنقدر باهوش هستید که لازم نیست به شما بگویم که داشتن هیچ هدفی نمیتواند مشکلات شادی شما را برای همیشه حل کند. بههرحال، این یکی از پیچیدگیهای مغز است: مکانیسم “اگر فقط X را داشتم، پس … ” هرگز از بین نمیرود.
ما از نظر تکاملی همیشه در یک شرایط نارضایتی خفیف قرار داریم. این موضوع منطق بیولوژیکی دارد. نخستیهایی (انسانهای اولیه) که هرگز از آنچه در زمان حال داشتند کاملاً راضی نبودند و کمی بیشتر میخواستند، آنهایی بودند که بیشتر زنده ماندند و بیشتر هم تولیدمثل کردند.

این یک استراتژی تکاملی عالی است، اما در موضوع شادی یک استراتژی ضعیف است. اگر همیشه به دنبال چیزهای بعدی و بیشتری باشیم، قدردانی از آنچه اکنون داریم برایمان بسیار دشوار میشود. مطمئناً، ما نمیتوانیم این سیمکشی داخل مغز را از طریق شرطیسازی، رفتارهای آموختهشده و تغییر ذهنیتها تغییر دهیم، اما این بخشی از ماهیت انسانی ما است، چیزی که همیشه باید کمی با آن مقابله کنیم.
اما این به چه معناست و چهکار میتوانیم بکنیم؟ یاد بگیرید که از آن لذت ببرید. یاد بگیرید که از چالش لذت ببرید. بیاموزید که از تغییر و پیگیری اهداف عالی خود لذت ببرید. بهاصطلاح از تعقیب و گریز لذت ببرید. یک تصور اشتباه بزرگ در دنیای خودیاری و پیشرفت شخصی این است که راضی بودن از لحظه حال و تلاش برای آینده خود بهنوعی با هم متناقض هستند. اما اینگونه نیست. اگر زندگی یک چرخ همستر است، پس هدف واقعاً رسیدن به جایی نیست، بلکه یافتن راهی برای لذت بردن از دویدن است.
2 – “اگر زمان بیشتری داشتم، X را انجام میدادم.”
این حرف کاملاً مزخرف است. شما یا میخواهید کاری را انجام دهید یا نمیخواهید. ما اغلب ایده پردازی انجام دادن کاری را دوست داریم، اما وقتی نوبت به اقدام میرسد، در واقع نمیخواهیم آن را انجام دهیم.
من از ایده موجسواری در تمام مکانهای جالبی که هر ساله از آنها بازدید میکنم خوشم میآید. اما هر بار که تخته موجسواری اجاره میکنم، ناامید میشوم و بعد از چند ساعت علاقهام را از دست میدهم. من این ایده را دوست دارم که واقعاً در شطرنج خوب باشم، اما واقعاً زمان زیادی برای آن نمیگذارم.
مردم میگویند میخواهند کسبوکاری راه بیندازند، شکم شش تکه میخواهند، میخواهند یک نوازنده ماهر شوند. اما همین آدمها واقعاً این چیزها را نمیخواهند زیرا اگر واقعاً تمایل داشتند این کارها را انجام میدادند، وقت میگذاشتند و به خودشان متعهد میماندند. در عوض، مردم شیفته ایده اهداف خود هستند تا زندگی همراه با رنجی که برای رسیدن به اهدافشان لازم است تحمل کنند.
اکنون، ممکن است بگویید، “اوه مارک، تو نمیفهمی، من خیلی سرم شلوغ است.”
اما انتخاب مشغول بودن به کاری در واقع یک انتخاب در مورد سرمایه گذاری زمانتان است و شما وقت خود را روی چیزهایی که برای شما مهم هستند سرمایه گذاری میکنید. اگر 80 ساعت در هفته کار میکنید، این همان کاری است که بیشتر از همه چیزهایی که میگویید میخواهید انجام دهید، برای شما در اولویت قرار دارد و اگر این درست باشد، شما همیشه میتوانید تصمیم بگیرید که خیلی کار نکنید. شما میتوانید انتخاب کنید که اصلاً کار نکنید. شما میتوانید انتخاب کنید که برای رویای خود بیشتر از پول ارزش قائل شوید یا هر هفته در رستوران مورد علاقه خود غذا بخورید. اما شما این کارها را انجام نمیدهید …

3 – “اگر X را بگویم یا انجام دهم، مردم فکر خواهند کرد که من احمق هستم.”
حقیقت این است که اکثر مردم اهمیتی نمیدهند که شما X را انجام دهید یا نه و حتی اگر این کار را انجام دهند، بیشتر نگران این هستند که شما در مورد آنها چه فکر خواهید کرد. واقعیت این است که شما از این نمیترسید که دیگران فکر میکنند شما احمق یا لنگ یا نفرت انگیز هستید. حقیقت این است که شما میترسید چون خودتان فکر میکنید احمق یا لنگ یا نفرت انگیز هستید.
این موضوعی در ارتباط با شایستگی است. این دروغی است که ناشی از عدم اطمینان از خوب بودن است. این ربطی به اینکه آدمهای اطرافتان چقدر پست یا خوب هستند ندارد. اطرافیان شما بیش از اینها درگیر گرفتاریهای خود هستند که به این مسئله اهمیت دهند که شما در مورد آنها چه فکری میکنید.
4 – “اگر فقط X را بگویم یا انجام دهم، آن شخص در نهایت تغییر خواهد کرد.”
شما نمیتوانید مردم را تغییر دهید شما فقط میتوانید به آنها کمک کنید تا خودشان را تغییر دهند. این منطق که اگر بتوانید فقط یک کار دیگر انجام دهید تا کسی راه شما را برود و مسیر درست و روشن را ببیند، معمولاً محصول یک وابستگی ناسالم به کسی است.
همه توصیهها و حمایتها باید بدون قید و شرط ارائه شوند، بدون انتظار هیچگونه تغییر معجزهآسایی. مردم را بهخاطر همان چیزی که هستند دوست داشته باشید، نه بهخاطر چیزی که میخواهید باشند.
5 – “همه چیز عالی است یا همه چیز بد است.”
همه چیز به همان شکلی است که شما انتخاب میکنید آن را ببینید. پس عاقلانه انتخاب کنید.

6 – “یک چیز ذاتاً اشتباه یا متفاوت در مورد من وجود دارد.”
این دروغ، سنگ بنای شرم شخصی است، این باور که چیزی در مورد ما ذاتاً اشتباه یا ناکافی است. یک عارضه جانبی ناگوار داشتن جوامع قوی با صدها میلیون نفر جمعیت این است که ما بهناچار تشویق میشویم خود را با معیارهای مستبدانه اجتماعی مقایسه کنیم. وقتی بزرگ میشویم، متوجه میشویم (و دیگران به ما یادآوری میکنند) که قد بلندتر/کوتاهتر، زیباتر/زشتتر، باهوشتر/احمقتر، قویتر/ضعیفتر، چاقتر/لاغرتر … خیلی زیاد اهمیت دارند.
این رفتار “جامعه پذیری” نامیده میشود و در واقع هدف مفیدی را دنبال میکند.
توضیح درباره جامعه پذیری
جامعه پذیری یا اجتماعی شدن اصطلاحی است که توسط جامعهشناسان، روانشناسان اجتماعی و مردمشناسان استفاده میشود و به روندی گفته میشود که در آن شخص در طول حیات خویش هنجارها، عرفها و ارزشهای جامعه خود را یاد میگیرد. به عبارتی، آماده شدن فرد توسط جامعه برای بر عهده گرفتن نقشها را جامعهپذیری میگویند. زمانی که فردی در اجتماع، جامعه پذیر نشود، یا بهاصطلاح، دچار کژروی اجتماعی شود، جامعه ازطریق روشهای کنترل اجتماعی سعی در انطباق او با ارزشها و عقاید و باورهای جامعه میکند (منبع).
ایده این است که مردم را با آرمانهای تعریفشده فرهنگی مطابقت دهیم تا همه ما بتوانیم با یکدیگر همزیستی کنیم بدون اینکه همه به گلوی همدیگر خنجر بزنند و برای مقداری غذا یکدیگر را بکشند (میتوان گفت که این ایده تا امروز در بیشتر مواقع کار کرده است).
اما بهای این ثبات و انسجام اجتماعی، درونیسازی این باورهاست که ما بهاندازه کافی خوب نیستیم و اساساً معیوب بوده و دوستداشتنی نیستیم. برخی از ما مقادیر بیشتری از این باورها را نسبت به دیگران درونی میکنیم، بهخصوص اگر در مقطعی از گذشته مورد آزار و اذیت قرار گرفته یا آسیب دیده باشیم.
و این باور ثابت که ما بهنوعی عیب و کمبود داریم، هر کاری را که در موردش فکر میکنیم و قصد انجامش را داریم، تضعیف میکند و باعث بدبختی ما در طول زندگی میشود.
اما بخش واقعاً فاجعهبار اینجاست:
“ما میترسیم باورهای خود در مورد این که ما ذاتاً کمبود داریم را رها کنیم.”

چرا؟ چرا باید این باورها را حفظ کنیم که بهنوعی مادون انسان هستیم، ارزش عشق و توجهی که همه اطرافمان مان به ما دارند را نداریم، و در برابر شواهدی که خلاف آن را نشان میدهند، از آنها دست نکشیم؟ و در مقابل تغییر این باورها مقاومت کنیم.
پاسخ، همان دلیلی است که باعث میشود ما به هر باوری دیگری که داریم پایبند بمانیم: این به ما احساس خاص بودن میدهد. اگر ذاتاً بهنوعی حقیر باشیم، میتوانیم برای همیشه نقش قربانی را بازی کنیم، نقش شهید را بازی کنیم، و این زندگی ما را با یک هدف اصیل بیمارگونه آلوده میکند.
اگر بخواهیم این باور را رها کنیم و بپذیریم که ذاتاً لایق زندگی و عشق دیگران هستیم، در آن صورت حق قربانی شدن، حق خاص بودن خود را از دست میدهیم و در عوض به شخصی ناشناس و بیهویت تبدیل میشویم. فقط یک چهره دیگر در میان انبوه جمعیت.
بنابراین ما به بدبختی خود چنگ میزنیم و آن را مانند نشان افتخار به لباسمان میزنیم. زیرا این تنها هویتی است که میشناسیم …
7 – “من میخواهم تغییر کنم، اما بهخاطر X نمیتوانم.”
شما نمیخواهید تغییر کنید، زیرا اگر واقعاً آن را میخواستید، انجامش میدادید و اگر این کار را انجام ندهید، به این معنی است که آنچه باعث بدبختی شما میشود به نحوی بهصورت ناخودآگاه به نفع شماست.
من اخیراً با یک مشتری صحبت کردم که جاهطلب بود، اما او بیعدالتی اقتصادی و سیستم اجتماعی کنونی را به دلیل ناتوانی خود در کار بر روی ایده تجاری خود سرزنش میکرد. در طول گفتگو، او شروع به بررسی برخی از باورهای خود کرد و دید که بسیاری از آنها صرفاً بهانهای برای توجیه ناراضی بودن خود او هستند.
اما همچنان ناتوانی او در عمل ادامه داشت. به این دلیل که ریشه موضوع بسیار عمیقتر بود. خشم او از بیعدالتی سیستم کنونی نهتنها ناتوانی او را در عمل توجیه میکند، بلکه به احساس خود بزرگ بینی او نیز دامن میزند، اعتقاد او به این که اگر به او اجازه داده شود تلاش کند، فرد بسیار موفقی خواهد بود، اما چون اجازه ندارد، در عوض برای همیشه عصبانی و بدبخت خواهد ماند.
نیاز به اعتبار و اهمیت داشتن یکی از اساسیترین نیازهای روانی است و در این مورد، یک مرد جوان باهوش ترجیح میدهد بدبختی خود را حفظ کند تا اینکه این حالت ناشناس ماندن و شکست نخوردن خود را به خطر بیندازد.
8 – “من نمیتوانم بدون X زندگی کنم.”
اینطور نیست و در بیشتر موارد، شما میتوانید. اگر یک چیز از سفر به دور دنیا و اقامت در برخی مکانهای خاص نامطبوع برای مدتی، یاد گرفته باشم، این است که انسانها به طور باورنکردنی سریع با موقعیت سازگار میشوند. من (و خیلیهای دیگر) روند طاقتفرسای فروش و بخشش بیشتر داراییهایمان و این فهم و درک شگفتانگیز را تجربه و ثابت کردهایم که پس از یک دوره کوتاه نوستالژیک، ما اصلاً هیچ یک از آنها را از دست نمیدهیم.

بسیاری از ما که در چرخه مصرفگرایی جامعه مدرن گرفتار شدهایم و فراموش کردهایم که از نظر روانشناختی، همه چیزهایی را که نیاز داریم در اختیار داریم. روان ما دارای توانایی باورنکردنی ای برای انطباق با آنچه در محیط ما در دسترس است برای برآورده شدن همه نیازهایمان و شاد نگه داشتن خودمان دارد و فراتر از سطح معینی از آسایش و امرار معاش، آنچه مهم است این نیست که چه کاری انجام میدهیم یا صاحب و مالک چه چیزی هستیم، بلکه مهم این است که هر فعالیت یا رابطهای چقدر به زندگی ما معنا میبخشد.
زندگی خود را برای تقویت معنا بهینه کنید. این معیار موفقیت است.
9 – “من میدانم چهکار دارم میکنم.”
حتماً همینطور است، رفیق. مطمئناً تو همه چیز را میدانی.
زندگی ما با چیزی جز بهترین حدسها تعریف نمیشود، فرایندی دائمی از آزمون و خطا و در حال حاضر، بهترین حدس من این است که این مقاله به پایان رسیده است.
منبع:
ترجمه و اقتباس:
حسین شکرگزار
غیاث الدین مشایی